دیدن اتفاقی آلبوم عکس های قدیمی که پسرک از زیر تخت کشید بیرون حالمون رو عوض کرد...دلتنگ همه ی آدمایی که دوستشون داریم ولی ازشون دوریم...دلتنگ روستای مادری و خونه همیشه پر سر و صدای آقاجون...دلتنگ همه ی دایی ها و خاله ها و بچه های پر شر و شورشون...دلتنگ همه چی و همه کس! لعنت به این فاصله ها ...لعنت به خاطرات...لعنت به هرچیزی که ما رو از عزیزانمون دورتر و دورتر کرد! کاش بتونیم چند صباحی که آقاجون و مادری هستن بیشتر از سالی 6 روز پیششون باشیم...کاش کاش کاش...کاش بابا دست از کینه شتری ش برداره و با ما بیاد روستا...بیاد که بیشتر بتونیم بمونیم و خوش باشیم و خاطره مشترک بسازیم...تف به این پنج سالی که سهمیه هر ساله مون شده دوتا سه روز از 365 روز برای بودن کنار آدمایی که زمان کنارشون به سرعت برق میگذره! . . . پ ن : خدایا چشممون فقط و فقط به خودته...خودت کمک کن عزیز دل خاله مون سالم بمونه برامون...خدایا چشممون به یه مجزه س ... پ ن 2 : نیازمند دعوت رسمی تان هستیم...کاش بشنوید و نامه را زودتر امضا کند